فقط خدا
با تو بودن...
بارها خواستم از با تو بودن بنویسم اما دستان نا توانم نتوانست آن لحظات زیبا را بنویسد گویی دستانم هم عادت کرده اند به تنهایی گویی آن ها هم آن شب را خواب بودند مثل من مست بودم مست با تو بودن گاه گاهی به تو مینگریستم تا مطمئن شوم تویی اما بودی خود تو صاحب تمام اشکهای من تو بودی چه می توانم بگویم از حظورت گرچه کوتاه بود اما... شیرین ترین خاطرات تمام عمر تنهایی من بود
بارها خواستم از با تو بودن بنویسم
اما دستان نا توانم نتوانست آن لحظات زیبا را بنویسد
گویی دستانم هم عادت کرده اند به تنهایی
گویی آن ها هم آن شب را خواب بودند
مثل من
مست بودم مست با تو بودن
گاه گاهی به تو مینگریستم تا مطمئن شوم تویی
اما بودی
خود تو صاحب تمام اشکهای من تو بودی
چه می توانم بگویم از حظورت
گرچه کوتاه بود اما...
شیرین ترین خاطرات تمام عمر تنهایی من بود
نوشته شده در دوشنبه 89/12/2 ساعت 8:22 عصر توسط پرین + لینک ثابت نظر
درباره ی ما
منوی اصلی
آخرین مطالب
پیوند های وبلاگ
آرشیو
امکانات
جدیدترین قالبهای بلاگفا
جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ